اینجـــآ هَــمِه چــی دَر هَــمِه.◕ ‿ ◕




اواخر زمستان بود که یک روز هوایش زد به سرم که ناگهانی به دیدنش بروم،
اولین دیدار بود.
اولین بار دیدن کسی که دوستش داری هم دلهره آوره هست، هم ترسناک
ترس آن بخاطر خودش نبود
بخاطر این بود که مبادا هول بشوم و مِن مِن بکنم و متوجه بشود ضعف دارم!!
یک مسیر طولانی را باید رانندگی میکردم
در طول راه مدام با خودم مرور میکردم چگونه رفتار کنم
چه بگم!!
هرچه فاصله کمتر میشد تپش های قلب من بیشتر و بیشتر میشد.
وقتی رسیدم انگار آتشفشان درونم فرو کش کرد شاید
بخاطر حس امنیت بود یا آرامش لحظه ای رسیدن به معشوق
طبق قرار قبلی وارد مکانی شدم که همه چیزش به سلیقه خودش چیده شده بود
از میز و صندلی هایش گرفته تا دکور و تابلوهای دیواریش!
در همان لحظه ابتدایی ورود چنان مات چشمانش شدم که دستانم لرزید!!
اصلا نمیشد زیبایی چشمای یک نفر را از درون یک عکس فهمید حالا
هرچقدر هم لنز دوربین کیفیت داشته باشد باز هم اون جذابیت واقعی را ندارد
وقتی چشم در چشم شدیدم تنم لرزید ناخودآگاه به سمت
بغلش رفتم محکم گرفتمش و فقط یک جمله به زبانم آمد چقدر جایم امن است”
وقتی سر یک میز نشستیم شروع کرد به حرف زدن و
از من پر حرف بعید بود که آن لحظه فقط بخواهم شنونده باشم
راستش صدایش هم به زیبایی چشمانش بود
نمیدانستم محو کدامشان بشوم
حواسم را به چشم هایش میدادم حرف هایش را نمی شنیدم
یا حواسم را به حرف هایش میدادم چشم هایش را نمیدیدم!!
زمان رفتن که فرارسید هزار و یک دلیل برای نرفتن آوردم
از منِ قوی این ضعف بعید بود!!
اینکه یک آدم تا چه حد میتوانست درک کند
جذب کند
حس امنیت دهد
که هم ساعت از دستم برود هم اینکه نتوانم دل بکنم!
الان که مدت هاست دارد از آن قضیه میگذرد باز هم از گفتن و
تصویرسازی یک لحظه ی اون روز بی تابی دلم شروع می‌ شود
برای گرفتن دستانش
برای نوازش موهایش
برای صدایش، چشم هایش
به راستی دلبر تو هم با خواندن حرف هایم دلت بی تاب شد ؟
دلت برای هوای همان روز پر کشید؟

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ملت عشق آشپزخونه سراش شهر مقالات و آزمون های استخدامی و دانشگاهی سرزمین آلاله های تلخ mamadmansuri9696 shayanhonar عینک آفتابی فروش عمده | پخش عمده | سایت عمده فروشی | مرجع عمده فروشان ایران داستانک